روز آخر،روز آخر رو نگم که به دیدن رفیق شفیق گذشت توی بهشت.وقت وداع اما گریه نکردم.گریههامو سوغات آوردم برای خودم.بغض از شوق،از دلتنگی.سختترین کار دنیا برگشتن از حرم امامه.وقتی برگشتیم،وقتی داشتیم برمیگشتیم،خیلی فکر کردم به این سفر.به ویژگیهاش که انقدر به جانهای تشنهی من و همسر و پسرک عمق و روح بخشید.به مدل فکر کردن خودم از زیارت؛ اینکه از خونهی خودم با کیلومترها فاصله از مزار گرانقدر امام چرا سلام نمیدم؟چرا وقتی توی گوهرشادم انگار امام به من نزدیکتره و من به امام؟به این خلوت عجیب و تمرکز روی زیارت فکر کردم،دستِ فکر از دغدغههای دیگه شستن.از صبح برنامه رو با زیارت تنظیم میکردیم.حتی غذا خوردن و خوابیدن رو.چقدر این معیار میتونه زندگی رو رنگ دیگهای ببخشه.دو روزه برگشتیم،دو روزه و هزارسال دلتنگی.زمین،دنیا،با تمام فراخیش برام تنگه.سینهم سنگینه.سنگین از حزنِ و فراقی که من رو زنده نگه میداره.به من شوق میده.دغدغههای بیخود رو از من دور میکنه.اگه دنیا منو با خودش نبره و انقدر واقعی جلوه نکنه.دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ...پن: بزار اشکات بیان فاطمه.جلوشونو نگیر!حتی به بهانهی کتاب تینیجری که میخونی بزار اشکات بیان.پ.ن:بهار،سارا،ارغوان،شقایق!عزیز عزیز عزیز دلم!ممنون که قلبت توی دلم میتپه و منو با خودم روبهرو میکنی مامان.تو چقدر رازآلودی.مثل پدرت و برادرت و من یواش یواش دارم با تو بزرگ میشم!تا وقتی که با هم توی زمستون به دنیا بیایم:)بهار،سارا،ارغوان،شقایق!ای نمیدانم!هرچه هستی باش! حس از نو...
ما را در سایت حس از نو دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : faarda بازدید : 40 تاريخ : چهارشنبه 15 شهريور 1402 ساعت: 2:58